اینجا گیلاوند ساعت ٤ صبح و من زیر پتو بیخوابی زده به سرم و نشخوار خاطرات رو میکنم...
بچه ها هرکدوم خاطره ای از فضا و خل و چل بازی هاشونو تعریف کردند...
تمام مدت حال و هوای هالیکارناس و نور آبییش، خرگوشی که از تو کلاه در اومده بود و... تو سرم مرور میشد...
دلم یهو هواش رو میکنه...
همه چی هم برای من و هم برای اون خوبه فقط یه وقتهایی نمیدونم با حس دلتنگی چکار کنم...
داره کم کم خوابم میگیره.
من و تو دو تا پرنده .. تو قفس زندونی بودیم
جای پر زدن نداشتیم .. ولی آسمونی بودیم
ابر و بارونو میدیدیم .. اما دنیامون قفس بود
چشم به دوردستا نداشتیم .. همینم واسه ما بس بود
اما یک روز اونایی که .. ما رو با هم دوست نداشتن
تو رو پر دادن و جاتم .. یه دونه آینه گذاشتن
من خوشباور ساده .. فکر میکردم روبهرومی
گاهی اشتباه میکردم .. من کدومم تو کدومی
با تو زندگی میکردم .. قفس تنگ و سیاهو
عشق تو از خاطرم برد .. عشق پر زدن تا ماهو
اما یک روز باد وحشی .. رویاهامو با خودش برد
قفس افتاد و شکست و .. آینه افتاد و ترک خورد
تازه فهمیدم دروغ بود .. دنیایی که ساخته بودم
دردم از اینه که عمری .. خودمو نشناخته بودم
تو تو آسمونا بودی .. با پرندههای آزاد
من تنخسته رو حتا .. یه دفعه یادت نیفتاد
حالا این قفس شکسته .. راه آسمون شده باز
اما تو قفس نشستم .. دیگه یادم رفته پرواز