یاد گرفتم

امشب ۴ماه  که ما دیگه ما نیستیم.به زندگی جدیدم عادت کردم.ولی ذره ای از عشق و احساسم کم نشده.توی این مدت خیلی اعتقاداتم تغییر کرد خیلیهاش زیر سوال رفت، خیلیهاش بهتر شد و خیلیها  بدتر.شاید خیلی ها بگند ۴ماه که زمان زیادی واسه تغییر نیست.ولی برای منی که ۴ما نشستم و فقط فکر کردم و از واقعیتها فرار نکردم و سرم رو برای فراموشی گرم نکردم خیلی زمان زیادی بود .۱۲۲روزی که از ادما فرار میکردم تا خودم رو پیدا کنم.خیلی چیزها فهمیدم و یاد گرفتم.

یاد گرفتم که هیچ کی جز خودم نمیتونه بهم کمک کنه و تا وقتی که خودم نخوام نمیتونم زندگیم رو تغییر بدم.

 

صبور تر شدم.

فهمیدم که مثل همیشه هر چیزی که میخوام رو نمیتونم داشته باشم.هستند چیزهای دست نیافتنی.در واقع زندگی همیشه اونجوری که من دوست دارم پیش نمیره و روی دیگه ای هم داره.

یاد گرفتم که بیشتر دوستها فقط دوست نما هستند و از اینکه تو ومشکلات تورو سوژه بکنند تا یک سرگرمی داشته باشند لذت میبرند و هیچ کس واقعا از سر محبت و لطف برات کاری انجام نمیده و همه فقط به فکر خودشون و تفریح خودشونند .در نتیجه

یاد گرفتم که از هیچ کس هیچ توقعی نداشته باشم.

یاد گرفتم که به حرفهایی که دیگران  به عنوان دوست میزنند و یا از طرف مقابلم میگند توجهی نکنم چونکه اون حرفا برداشت اوناست و یا اینکه در واقع یک بهونست واسه ساختن اون سوژه هه.

یاد گرفتم که مسایل و مشکلاتم رو برای خودم نگه دارم و فقط فقط خودم یا حلشون کنم و یا باهاشون کنار بیام.

یاد گرفتم که اگه خدا نخواد یک کاری انجام بشه اون کار انجام نمیشه و اون موقع است که باید یک فکر دیگه ای به حال خودمون و زندگیمون بکنیم.

یادگرفتم که دور از معشوق ولی به یاد اون میشه روزها و شبهارو سپری کرد.

ایمان اوردم که هیچ چیز و هیچ کاری نمیتونه باعث بشه که ذره ای از عشق عاشق واقعی به معشوقش کم شه.اگر خلاف این باشه اسم اون عشق نیست.

یاد گرفتم در مقابل خیلی از ناملایمتیها فقط سکوت کنم و صبور باشم و تحمل کنم.

یاد گرفتم که برای تداوم یک رابطه ،انعطاف پذیری و گذشت و درک متقابل حرف اول رو میزنه.چیزی که ما نداشتیم.

یاد گرفتم که برای داشتن یک رابطه خوب باید خیلی وقتها چشمهارو در مقابل بعضی چیزها ببندی.

یاد گرفتم...

 اما تو

ازم خواسته بودی بعد از گذشت  ۲و۳ هفته از احساس اون شبی که باهات حرف زدم بگم

اون شب خیلی خوشحال بودم که بعد از ۳ماه انتظار دارم صدات رو میشنوم ولی از یک طرف هم علت اون بغضا این بود که یاد این میوفتادم که رابطمون چی بود و چی شد.این اذارم میداد که مایی که همه چیزمون مال هم بود الان ببین به کجا رسیدیم که بعد از ۳ماه فقط میتونیم یک ساعت صدای هم رو بشنویم.ولی در کل بعدش احساس بدی نداشتم و یکمی ارومتر شده بودم.

اما روزی که دیدمت ،هیچ گونه امادگی نداشتم.و اون ۳ماه فکر میکردم که اگه یکروزی ببینمت  کمی خصوصی تر و  با امادگی قبلی میبینمت.اون روز راستش یکمی .ظاهرت،، رفتارت،و بوی ادکلنت برام نا اشنا بود .همش تغییر کرده بود. اون موشی که من میشناختم نبودی.با این حال از دیدنت خیلی خوشحال شدم و کمی از دلتنگی در اومدم.و لی احساس کردم که اخرین دیدارمون بود.

و اما خودم:

زندگی ادامه داره و من دیگه تنهاییم رو دوست دارم.نباید فراموش کنم که تا شقایق هست زندگی باید کرد.

نظرات 4 + ارسال نظر
یاسمین(حرفهای یه دختر غمگین چهارشنبه 6 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:53 ق.ظ http://rue.blogsky.com

وقتی <<ما>>تبدیل به <<من>>میشه حتی یک لحظه ش یک قرنه چه برسه به چند ماه...نمی دونم چی بگم...دلم گرفت...

لالی پنج‌شنبه 7 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:19 ق.ظ

تجربه هایی که بدست آوردی انواع با ارزشی هستن که در نهایت به درد زندگی میخورن. در زندگی هر آدمی فصلهای مختلفی وجود داره و تموم شدن یک فصل به معنی تموم شدن زندگی نیست. بالاخره هر چیزی از یک جا شروع میشه و در یک جا تموم. هیچ چیز در زندگی دائمی نیست خوشگل من. همونطور که شادیها میگذرن غصه ها هم تموم میشن. من معتقد نیستم که خودت به تداوم تنهائیت دامن بزنی. تنهائی هم یه فازیه که میگذره. داشتن ارتباطهای خالصانه در زندگی اگرچه کم، اما غیر ممکن نیست. خصوصآ برای آدم مهربونی مثل تو.

آیدا ( زیتون) یکشنبه 10 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:58 ب.ظ http://zeytoonparvardeh.blogsky.com

سلام ازگیل جونم ... زیتون رو آپ کردم ... از کنکورم نوشتم ...
همه ی اینایی که میگی منم بهش رسیدم ... بدونه اونم میشه زندگیکرد با یادش ... اما وای به روزیکه یادشم از آدم بگیرن !!!‌
من عاشق فروغم ... این شعرشوکامل نداشتم ... ممنونم ازت خیلی زیاد ... دلم برات تنگ شده بود خیلی ... خیلیم خوشحال شدم که دوباره نوشتی ...
فک کنم دختری در ماه رو هم آپ کنم ... هنوز نیدونم ...

یک دختر خود درگیر! یکشنبه 10 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 11:20 ب.ظ

ببین بصورت اتفاقی وبلاگت رو دیدم. اما این پست آخریت واقعا اثر گذار بود.احساس می کنم در مدت کوتاه به یک بلوغ فکری و ثبات شخصیتی رسیدی که می تونه به عنوان یک نقطه مثبت در تمام شدن ارتباط عاطفی که داشتی تلقی بشه.کاش من هم می تونستم مثل تو به این ثبات فکری برسم و با خودم درگیر نباشم اینقدر.باز هم از حالات و تغییراتت بنویس.

سلام.احساس میکنم که اشنایی و اتفاقی اینجارو پیدا نکردی.نمیدونم شایدم اشتباه میکنم.توی پستم چیزی راجع به کم شدن ارتباط عاطفیم ننوشتم.دوست عزیز من احساس میکنم این بلوغ فکری و ثبات من رو بیشتر از سابقم عاشق کرده و خدارو شکر ذرهای از عشقم کم نکرده و فقط من رو متوجه اشتباهاتی کرده که ۵۰درصد در جدایی و از دست دادنه رابطم نقش داشته.و متاسفم که دیر به این بلوغ فکری رسیدم.ای کاش هردوی ما در زمان دوستی ثبات داشتیم.

میدونی در گیری من الان بیشتر از سابقمه .چونکه خیلی سخته که بدونی که هم خودت و هم طرف مقابلت قدر دوستیه سابق رو الان میدونید و متوجه اشتباهاتتون شدید و لی راهی برات نمیزارند که این تغییر رو نشون بدی.این خیلی بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد