دیشب مادر یکی از دوستان فوت کرد وما رفته بودیم منزلشون.راستش اشنایی با متوفی نداشتم.موقع برگشت رفتیم که با شوهر مرحومه که یک اقای حدودا ۷۵،۸۰ ساله بودخداحافظی کنیم.طفلکی خیلی داغون بود.همه میگفتند مثل دو کبوتر عاشق بودند باهم. پیر مرد بیچاره داشت دق میکرد شعر میخوند برای از دست رفتش و به همه میگفت لطف کردین که اومدین و دارین به یک دلسوخته دلداری میدین.میگفت کبوترم رفت.پرگشیدو رفت.منو تنها گذاشت و... نمیدونم چرا اینقدر منقلب شدم.تصور اینکه دو نفر تا این سن اینقدر عاشق باشند خیلی قشنگ بود برام.هی تو ذهنم میومد که ایا کسی که منو دوست داره هم از رفتن من اینقدر متاثر میشه یا نه؟...
میدونید به این فکر کردم که چقدر خوبه که ما ادما از لحظه لحظمون برای نثار کردن عشقمون به دیگری استفاده کنیم.چقدر زندگی قشنگ میشه زمانی که خودت رو وقف معشوقت کنی.کاش هیچوققت قهر دعوایی وجود نداشت و میشد همیشه مثل دوتا کبوتر عاشق زندگی کرد...
برای آقایی که همسرش رو از دست داده عمیقآ متآسفم. نمیشه که اختلاف نظر و دعوا وجود نداشته باشه خوشگل من. قدیمیها میگفتن دو تا گردو هم که بغل همدیگه باشن میخورن بهم و صداشون در میاد! مهم اینه که آدم از این اختلاف نظرها در جهت شناخت بیشتر و در نتیجه نزدیکتر شدن به افرادی که دوستشون داره استفاده کنه.
yayi ke hamishe nazaratesh kheily bahale manam bahash moafegham
چرا پست امشبت رو برداشتی؟
میخواستم بگم همینقدر که همه تلاشت رو کردی ...این مهمه.. که دیگه با وجدان رااحت جدایی رئو قبول میکنی